«هَــــلابیکُـــم»
يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۴۰ ب.ظ
پرده اول:
ماموریت داریم بچه ها! فلانی که دانشگاه داره،اون یکی هم که مشهده باید از اونجا مستقیم بره اهواز،کار خودته!
-من؟؟؟
+آره!
- باشه...
هواپیمایی کارون اینبار موظف بود منو برسونه اهواز! یه مینی هواپیمای 40 نفره!
پرده آخر:
روستای مارون آخرین مقصد ما بود! خونه ای که داخلش 4 خانواده باهم زندگی می کردند! با اینکه سیل بند و با همت اهالی روستا زده بودند! باز خانه شان نم برداشته بود و بخاطر نشست زمین ویران شده بود،ولی با کمک کمیته امداد 4 سرپناه کوچک در حیاط برایشان ساخته بودند!
اصل ماجرا از جایی رقم خورد که مادربزرگ خانواده با گفتن «هَــــلابیکُـــم» و کِل کشیدن به استقبالمان آمد!
آری برایشان از پایتخت ایران برای دو نوهی دامادش جهیزیه آورده بودند.
دیگر دلش انگار آرام گرفته بود!
از کنار نخل ها که می گذشتم انگار در کنار خودم بودم!
سلام
ما که نفهمیدیم این چه سیاستی هست که مردم جنوب رو قرین به ۴۰ ساله که بهشون رسیدگی نمیشه و با حداقل امکانات و سختیها زندگی میکنن!
بندههای خدا خیلی روحیهی عجیب و خونگرم و بامرامی هم دارن...